داستان کوتاه

از سوي خداوند به يكي از پيامبران خود به نام حزقيل الهام شد، به فلان حاكم بگو پس از مدت زمان اندكي مي ميري.
حزقيل پيام خداوند را به او ابلاغ كرد. حاكم٬ سخت وحشت زده شد، روي تختش به دعا و راز و نياز پرداخت. به اندازه اي هنگام دعا متوجه خدا بود كه ضعف بر او عارض شد و از روي تخت به زمين افتاد.
در دعايش مي گفت: اي پروردگار من٬ به من آن قدر مهلت بده كه كودكم بزرگ شود و زندگي خود را سامان دهم. (1)
خداوند دعاي او را مستجاب كرد. به حزقيل وحي كرد: برو به حاكم بگو مرگ تو را تا پانزده سال تأخير انداختم.
حزقيل عرض كرد: اي خداي من٬ مي داني كه من هرگز دروغ نگفته ام.
به او وحي شد: تو بنده مأمور هستي٬ برو و اين پيام را ابلاغ كن.

پي‌نوشت‌:

1. يا رَبَّ اَخِّرني حَتّي يَشُبَّ طِفليِ وَ اَقضي اِمري.

منبع: www.irc.ir
منبع مقاله :
زنان عارف، نويسنده دكتر ابوالقاسم رادفر، ناشر مدحت، محل چاپ تهران، سال چاپ 1385، نوبت چاپ اول،